بخشی از عارف نامه، سرودۀ ایرج میرزا

ساخت وبلاگ

مثنوی عارف نامه معروف ترین شعر ایرج

  • میرزا
  •   نیلوبلاگست. بهترین بخش این شعر که نقد کوبنده ای بر حجاب اسلامی و ناآگاهی زنان جامعۀ ایرانی است را برای کتاب ضرب المثل ها و حکمت های طنز فارسی تایپ کرده بودم که در این جا هم می گذارم.

     

    ... بیا گویم برایت داستانی

    که تا تأثیر چادر را بدانی

    در ایامی که صاف و ساده بودم

    دم کِریاس در استاده بودم

    زنی بگذشت از آن جا با خش وفش

    مرا عِرقُ النّسا آمد به جنبش

    ز زیر پیچه دیدم غبغبش را

    کمی از چانه، قدری از لبش را

    چنان کز گوشۀ ابر سیه فام

    کند یک قطعه از مه عرض اندام

    شدم نزد وی و کردم سلامی

    که دارم با تو از جایی پیامی

    پری رو زین سخن قدری دودل زیست

    که پیغام آور و پیغام ده کیست

    بدو گفتم که اندر شارع عام

    مناسب نیست شرح و بسط پیغام

    تو دانی هر مقالی را مقامی است

    برای هر پیامی احترامی است

    قدم بگذار در دالان خانه

    به رقص آر از شعف بنیان خانه

    پری وش رفت تا گوید چه و چون

    منش بستم زبان با مکر و افسون

    سماجت کردم و اصرار کردم

    بفرمایید را تکرار کردم

    به دستاویز آن پیغام واهی

    به دالان بردمش خواهی نخواهی

    چو در دالان هم آمد شد فزون بود

    اتاق جنب دالان بردمش زود

    نشست آن جا به صد ناز و چم وخم

    گرفته روی خود را سخت محکم

    شگفت افسانه ای آغاز کردم

    در صحبت به رویش باز کردم

    گهی از زن سخن کردم، گه از مرد

    گهی کان زن به مرد خود چه ها کرد

    سخن را گه ز خسرو دادم آیین

    گهی از بی وفایی های شیرین

    گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم

    ولی مطلب از اول بود معلوم

    مرا دل در هوای جستن کام

    پری رو در خیال شرح پیغام

    به نرمی گفتمش کای یار دمساز

    بیا این پیچه را از رخ برانداز

    چرا باید تو روی از من بپوشی

    مگر من گربه می باشم، تو موشی

    من و تو هر دو انسانیم آخر

    به خلقت هر دو یکسانیم آخر

    بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین

    تو هم مثل منی ای جان شیرین

    تو را کان روی زیبا آفریدند

    برای دیدۀ ما آفریدند

    به باغ جان ریاحین اند نسوان

    به جای وَرد و نسرین اند نسوان

    چه کم گردد ز لطف عارض گل

    که بر وی بنگرد بیچاره بلبل

    کجا شیرینی از شکَّر شود دور

    پرد گر دور او صد بار زنبور

    چه بیش و کم شود از پرتو شمع

    که بر یک شخص تابد یا به یک جمع

    اگر پروانه ای بر گل نشیند

    گل از پروانه آسیبی نبیند

    پری رو زین سخن بی حد برآشفت

    ز جا برجست و با تندی به من گفت

    که من صورت به نامحرم کنم باز؟

    برو این حرف ها را دور انداز

    چه لوطی ها در این شهرند، واه واه!

    خدایا، دور کن؛ الله الله!

    به من گوید که چادر واکن از سر

    چه پرروی است این، الله اکبر!

    جهنم شو، مگر من جنده باشم

    که پیش غیر بی روبنده باشم

    از این بازی همین بود آرزویت؟

    که روی من ببینی؟ تف به رویت!

    الهی من نبینم خیر شوهر

    اگر رو واکنم بر غیر شوهر

    برو گم شو، عجب بی چشم و رویی

    چه رو داری که با من همچو گویی

    برادرشوهر من آرزو داشت

    که رویم را ببیند، شوم نگذاشت

    من از زن های تهرانی نباشم

    از آن هایی که می دانی نباشم

    برو این دام بر مرغ دگر نه

    نصیحت را به مادر خواهرت ده

    چو عنقا را بلند است آشیانه

    قناعت کن به تخم مرغ خانه

    کُنی گر قطعه قطعه بندم از بند

    نیفتد روی من بیرون ز روبند

    چرا یک ذره در چشمت حیا نیست

    به سختی مثل رویت سنگ پا نیست

    چه می گویی، مگر دیوانه هستی

    گمان دارم عرق خوردی و مستی

    عجب گیر خری افتادم امروز

    به چنگ اَلپَری افتادم امروز

    عجب برگشته اوضاع زمانه

    نمانده از مسلمانی نشانه

    نمی دانی نظربازی گناه است؟

    ز ما تا قبر چار انگشت راه است

    تو می گویی قیامت هم شلوغ است؟

    تمام حرف ملاها دروغ است؟

    تمام مجتهدها حرف مفت اند؟

    همه بی غیرت و گردن کلفت اند؟

    برو یک روز بنشین پای منبر

    مسائل بشنو از ملای منبر

    شب اول که ماتحتت درآید

    به بالینت نکیر و منکر آید

    چنان کوبد به مغزت توی مرقد

    که می رینی به سنگ روی مرقد

    غرض، آن قدر گفت از دین و ایمان

    که از گه خوردنم گشتم پشیمان

    چو این دیدم، لب از گفتار بستم

    نشاندم باز و پهلویش نشستم

    گشودم لب به عرض بی گناهی

    نمودم از خطاها عذرخواهی

    مکرر گفتمش با مدّ و تشدید

    که گه خوردم، غلط کردم، ببخشید

    دو ظرف آجیل آوردم ز تالار

    خوراندم یک دو بادامش به اصرار

    دوباره آهنش را نرم کردم

    سرش را رفته رفته گرم کردم

    دگر اسم حجاب اصلاً نبردم

    ولی آهسته بازویش فشردم

    یقینم بود کز رفتار این بار

    بغرد همچو شیر ماده در غار

    جهد بر روی و منکوبم نماید

    به زیر خویش کس کوبم نماید

    بگیرد سخت و پیچد خایه ام را

    لب بام آورد همسایه ام را

    سروکارم دگر با لنگه کفش است

    تنم از لنگه کفش اینک بنفش است

    ولی دیدم به عکس آن ماه رخسار

    تحاشی می کند، اما نه بسیار

    تغیر می کند، اما به گرمی

    تشدد می کند، لیکن به نرمی

    از آن جوش و تغیرها که دیدم

    به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم

    شد آن دشنام های سخت سنگین

    مبدل بر «جوان آرام بنشین»

    چو دیدم خیر، بند لیفه سست است

    به دل گفتم که کار ما درست است

    گشادم دست بر آن یار زیبا

    چو ملا بر پلو، مؤمن به حلوا

    چو گل افکندمش بر روی قالی

    دویدم زی اسافل از اعالی

    چنان از هول گشتم دستپاچه

    که دستم رفت از پاچین به پاچه

    از او جفتک زدن، از من تپیدن

    از او پر گفتن، از من کم شنیدن

    دو دست او همه بر پیچه اش بود

    دو دست بنده در ماهیچه اش بود

    بدو گفتم تو صورت را نکو گیر

    که من صورت دهم کار خود از زیر

    به زحمت جوف لنگش جا نمودم

    در رحمت به روی خود گشودم

    کسی چون غنچه دیدم نوشکفته

    گلی چون نرگس، اما نیم خفته

    برونش لیموی خوشبوی شیراز

    درون خرمای شهدآلود اهواز

    کسی بشاش تر از روی مؤمن

    منزه تر ز خلق وخوی مؤمن

    کسی هرگز ندیده روی نوره

    دهن پرآب کن مانند غوره

    کسی برعکس کس های دگر تنگ

    که با ...یرم ز تنگی می کند جنگ

    به ضرب و زور بر وی بند کردم

    جماعی چون نبات و قند کردم

    سرش چون رفت، خانم نیز واداد

    تمامش را چو دل در سینه جا داد

    بلی، ...یر است و چیز خوش خوراک است

    ز عشق اوست کاین کس سینه چاک است

    ولی چون عصمت اندر چهره اش بود

    از اول تا به آخر چهره نگشود

    دودستی پیچه بر رخ داشت محکم

    که چیزی ناید از مستوری اش کم

    چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه

    حرامت باد گفت و زد به کوچه

     

    حجاب زن که نادان شد چنین است

    زن مستورۀ محجوبه این است

    به کس دادن همانا وقع نگذاشت

    که با روگیری الفت بیش تر داشت

    بلی، شرم و حیا در چشم باشد

    چو بستی چشم، باقی پشم باشد

    اگر زن را بیاموزند ناموس

    زند بی پرده بر بام فلک کوس

    به مستوری اگر پی بُرده باشد

    همان بهتر که خود بی پرده باشد

    برون آیند و با مردان بجوشند

    به تهذیب خصال خود بکوشند

    چو زن تعلیم دید و دانش آموخت

    رواق جان به نور بینش افروخت

    به هیچ افسون ز عصمت برنگردد

    به دریا گر بیفتد تر نگردد

    چو خور بر عالمی پرتو فشاند

    ولی خود از تعرض دور ماند

    زن رفته کُلِژ دیده فاکولته

    اگر آید به پیش تو دِکولته

    چو در وی عفت و آزرم بینی

    تو هم در وی به چشم شرم بینی

    تمنای غلط از وی محال است

    خیال بد در او کردن خیال است

    برو ای مرد فکر زندگی کن

    نیی خر، ترک این خربندگی کن

    برون کن از سر نحست خرافات

    بجنب از جا که فی التأخیرِ آفات

    گرفتم من که این دنیا بهشت است

    بهشتی حور در لفافه زشت است

    اگر زن نیست، عشق اندر میان نیست

    جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست

    به قربانت، مگر سیری، پیازی

    که توی بقچه و چادرنمازی؟

    تو مرآت جمال ذوالجلالی

    چرا مانند شلغم در جوالی؟

    سروته بسته چون در کوچه آیی

    تو خانم جان نه، بادنجان مایی

    بدان خوبی در این چادر کریهی

    به هر چیزی، به جز انسان، شبیهی

    کجا فرمود پیغمبر به قرآن

    که باید زن شود غول بیابان

    کدام است آن حدیث و آن خبر کو

    که باید زن کند خود را چو لولو

    تو باید زینت از مردان بپوشی

    نه بر مردان کنی زینت فروشی

    چنین کز پای تا سر در حریری

    زنی آتش به جان، آتش نگیری!

    به پا پوتین و در سر چادر فاق

    نمایی طاقت بی طاقتان طاق

    بیندازی گل و گلزار بیرون

    ز کیف و دستکش دل ها کنی خون

    شود محشر که خانم رو گرفته

    تعالی الله از آن رو کو گرفته!

    پیمبر آنچه فرموده ست آن کن

    نه زینت فاش و نه صورت نهان کن

    حجاب دست و صورت خود یقین است

    که ضد نص قرآن مبین است

    به عصمت نیست مربوط این طریقه

    چه ربطی گوز دارد با شقیقه؟

    مگر نه در دهات و بین ایلات

    همه روباز باشند آن جمیلات

    چرا بی عصمتی در کارشان نیست

    رواج عشوه در بازارشان نیست

    زنان در شهرها چادرنشین اند

    ولی چادرنشینان غیر این اند

    در اقطار دگر زن یار مرد است

    در این محنت سرا سربار مرد است

    به هر جا زن بُود هم پیشه با مرد

    در این جا مرد باید جان کَنَد فرد

    تو ای با مُشک و گل هم سنگ و هم رنگ

    نمی گردد در این چادر دلت تنگ؟

    نه آخر غنچه در سیر تکامل

    شود از پرده بیرون تا شود گل

    تو هم دستی بزن این پرده بردار

    کمال خود به عالم کن نمودار

    تو هم این پرده از رخ دور می کن

    در و دیوار را پرنور می کن

    فدای آن سر و آن سینۀ باز

    که هم عصمت در او جمع است، هم ناز

     

    خدایا، تا به کی ساکت نشینم

    من این ها جمله از چشم تو بینم

    همه ذرات عالم منتر توست

    تمام حقه ها زیر سر توست

    چرا پا توی کفش ما گذاری؟

    چرا دست از سر ما برنداری؟

    به دست توست وسع و تنگدستی

    تو عزت بخشی و ذلت فرستی

    تو این آخوند و ملا آفریدی

    تو توی چرت ما مردم پریدی

    خداوندا، مگر بی کار بودی

    که خلق مار در بستان نمودی؟

    چرا هر جا که دابی زشت دیدی

    برای ما مسلمانان گزیدی؟

    میان موسیو و آقا چه فرق است

    که او در ساحل، این در دجله غرق است؟

    به شرع احمدی پیرایه بس نیست؟

    زمان رفتن این خار و خس نیست؟

    بیا از گردن ما زنگ وا کن

    ز زیر بار خرملا رها کن

     

    خدایا، کی شوند این خلق خسته

    از این عقد و نکاح چشم بسته

    بُود نزد خرد احلی و احسن

    زنا کردن از این سان زن گرفتن

    بگیری زن ندیده روی او را

    بری ناآزموده خوی او را

    چو عصمت باشد از دیدار مانع

    دگر بسته به اقبال است و طالع

    به حرف عمه و تعریف خاله

    کنی یک عمر گوز خود نواله

    بدان صورت که با تعریف بقال

    خریداری کنی خربوزۀ کال

    و یا در خانه آری هندوانه

    ندانسته که شیرین است یا نه

    شب اندازی به تاریکی یکی تیر

    دو روز دیگر از عمرت شوی سیر

    سپس جویید کام خود ز هر کوی

    تو از یک سوی و خانم از دگر سوی

    نخواهی جست چون آهو از این بند

    که مغز خر خوراکت بوده یک چند

    برو گر می شود خود را کن اخته

    که تا تخمت نماند لای تخته

    در ایران تا بُود ملا و مفتی

    به روز بدتر از این هم بیفتی... که افتادیم!

    beytolqazal...
    ما را در سایت beytolqazal دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : mbeytolqazala بازدید : 262 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:19